همون بعد ازظهر یکشنبه از مدرسه به سمت خونه عزیزجون بابل رفتیم دینا و زندایی جون هم بودند یه قابلمه بزرگ مواد آش رو بار گذاشتیم بعد چون دکتربه خاله ساراجون گفته بود نهایت تا فردا دخترنازت بدنیا میاد ، ماهم تصمیم گرفتیم تا فعلا وقت داریم به باغ بابابزرگ جون بریم و اونجا اتیش بازی کنیم با هم هماهنگ کردیم و قمقمه چای و کاهو و سرکه و کلی آت آشغال که عزیز برامون جمع کرده بود را گرفتیم و تو این ترافیک آخرسال به سمت باغ رفتیم چون کنار باغ بابابزرگ جون یه زمین خالی هست خیلی عالی بود برای اتیش بازی بی خطر و بدون نگرانی اول جا انداختیم تا خاله سارا جون بشینه بعد عزیزمهربونم برامون آتیش روشن کرد دمش گرم با...